برای ِ بسیاری از خوانندگانِ، این داستان یک داستان ِ مینی مال با یک پایان ِ غافلگیر کننده و جالب بیش تر نیست. اما نقد یا بهتر و درست تر بگوئیم تاویل و تفسیر ِ آقای ِ حیاتی از داستان ِ «دست ها» طیف ِ گسترده تری از خوانندگان را با کنه ِ اندیشه و پرسشی که داستان قصد ِ مطرح کردن ِ آن را به شکل ِ غیر ِ مستقیم دارد آشنا و درگیر می کند.
خلا این گونه تاویل و تفسیر ها و هم چنین این گونه داستان ها در ادبیات ِ ما بسیار چشم گیر است.
خواندن ِ داستان ِ دست ها و سپس نوشته ی ِ آقای ِ حیاتی برای ِ من نیز راهگشا بود تا مطلبی پیرامون ِ داستان بنویسم . هر چند کمی دیر.
***
نویسنده از همان ابتدا با آوردن ِ روایتی از انجیل نشان می دهد که گویا علاوه بر داستان گوئی قرار است ما را به تاریخ نیز بکشاند.
در قسمت ِ اول هم بازی با واژه های ِ زنا(zena) و زناشوئی(zana shoie) که ذهن را به خوانش ِ آن به شکل ِ(zena shoie)، که همان شستن ِ زناست ترغیب می کند گویا گریزی ست به واژه شناسی و ریشه یابی واژه ها. گویا قرار است به ریشه ها رجوع کنیم.(متاسفانه نگارنده ی ِ این سطور اطلاع ِ دقیقی از این علم و این دو واژه ندارد.)
قسمت ِ دوم جولانگاه راوی ست، پس از گذشت ِ یک ساعت و یک دقیقه از قسمت ِ اول روایت می شود که حتمن به سکوت نگذشته و این از زیرکی راوی ست.
این قسمت که به سکوت می گذرد ملک طلق ِ راوی ست. هر آن چه که می خواهد می پزد و به خورد ِ ما می دهد و ما نیز تشنه ی ِ حقیقت!
راوی منتظر است تا سکوت شکسته شود و صدا و افکار شخصیت ها را برای ما روایت کند اما شکستن ِ سکوت آخرین روایت ِ او خواهد بود.
تا نیمه ی ِ قسمت ِ سوم هم، راوی هر آن طور که می خواهد روایت می کند . اما وقتی رافا شروع به «روایت» می کند گویا دیگر زمان ِ راوی (دانای ِ کل) هم به پایان رسیده.
داستان که تا این جا خیانت ِ شوهری به زنش بوده، ما را با خود به کجا ها که نبرده ناگهان با افتادن پرده دگرگون می شود.
این همه تلاش ِ راوی برای ِ ایجاد نفرت در ما[به این دست به زنانگی این دست توهین شده بود...] بدل می شود به یک خالی بندی ِ کودکانه آن هم پس از بار زدن ِ بنگ.
این بار ما داستانی را که قرار بوده در فصل اول تمام بشود تا آخر می خوانیم و متوجه می شویم «دانای ِکل» چندان هم دانای ِ کل نیست. چه بسا که علاوه بر نادانی فرتوت هم شده که نتوانسته اعترافات ِ رعنا را هم بشنود.
این دانای ِِکل که « فروتنانه حساب ِ خود را از خدایان جدا...» کرده(؟) و نماد ِ دانائی متافیزیکی ست همان طور که در گذشته از میانه ی ِ راه وارد ِ زندگی بشر شده در این داستان هم از میانه و پس از بار زدن ِ بنگ وارد ِ اتاق ِ رعنا و رافا شده است.
«دست ها» همان طور که اقای ِ حیاتی اشاره کرده اند دست های ِ متافیزیک هستند که در واقع عروسک گردان ِ خیمه شب بازی ِ اتاق ِ رافا و رعنا هستند تا زمانی که تیغ ِ کلام ِ رافا نخ ها را پاره نکرده و عروسک ها خود به سخن نیامده اند.
اما پرسشی که جای ِ مطرح کردن دارد این است : تا بخش ِ پایانی ِ قسمت ِ سوم (و همین طور در زندگی ِ بشری) چه کسی مقصر است؟
رافا و رعنا را که نمی توان مقصر شمرد . چرا که آن ها « خسته از روزمرگی بنگی بار زده اند و شروع کردند به خالی بندی». راوی هم که کارش را به خوبی انجام داده.
اما می رسیم به ما(کتاب و درست تر خوانندگان ِ کتاب). ما چرا گوش و چشممان را دربست در اختیار ِ راوی گذاشتیم؟ از چشم ِ او دیدیم و از زبان ِ او شنیدیم. به او به عنوان ِ دانای ِ کل ایمان اوردیم و نگریستیم. نمود ِ ابژه در ذهنمان،به عنوان ِ سوژه، آن چیزی بود که از شیشه ی ِ عینک ِ متافیزیک می گذشت که راوی سازنده ی ِ آن بود.
حقیقت آن زمان رخ عیان می کند که به سراغ ِ تن می رویم «که از هر کلامی صادق تر است» . عینک ِ متافیزیک را دور می اندازیم و با گوش و چشم ِ جسم مان حقیقت را در آغوش می گیریم.
«دست ها»، پیش و بیش ازاین که داستان ِ رافا و رعنا باشد داستان ِ بازی خوردگی ِ خود ِ «ما» است.