سبوی ِ غم شکن و از سبوی ِ باده بنوش
بهار گشت تو نیز هم به شادمانی کوش
نوای ِ سبزه و گل، شور و نغمهی ِ بلبل
تو هم به رقص درآ و بیا به جوش و خروش
1
زمانی که یک متفکر ِ تازهکار بودم، فکر میکردم فوتبال و سایر ِ ورزشها امری تهی و بیمحتوایند و در اوج ِ انتقادی بودن شد: «فوتبال افیون ِ تودهها»!
اما حالا فکر میکنم کل ِ زندگی از یک بازی ِ فوتبال ِ 90 دقیقهای پوچتر و بیمحتواتر است، چه رسد به بازیای که به وقت ِ اضافه و پنالتی برسد!
2
این روزها فکر میکنم انسان در آن چه میشود همان قدر نقش دارد که سیب ِ رسته بر شاخه.
در حضور ِ خاک، ریشه، تنه، شاخه، خورشید، باد، آب، باغبان و ... دیگر چه جائی برای ِ شدن ِ سیب باقی میماند.
سیب هم مثل ِ انسان بر شاخه منتظر ِ چیده شدن است.
3
صبح که از خواب برمیخیزیم چه میکنیم؟
صبحانه میخوریم.
که چه شود؟
که زنده بمانیم.
برای ِ چه زنده بمانیم؟
برای ِ این که زندگی کنیم.
زندگی چیست؟
هر کاری که از بیداری تا خواب انجام میدهیم برای ِ معنا بخشیدن به زندگی است.
سر ِ کار میرویم، با دیگران در ارتباط هستیم، عاشق میشویم، دوست پیدا میکنیم، به هنر می پردازیم، کتاب میخوانیم و ... اینها همه در آخر راهی برای ِ فرار از خود است. گویا هیچ کس تحمل ِ خود را ندارد و برای ِ گریز از خود به هر چیزی چنگ میزند.
4
شاید تنها چیزی که انسانها در برابر ِ آن با هم برابرند زمان باشد، که بر همه یکسان میگذرد.
5
زندگی مسئلهای است که حل نمیشود، فراموش میشود.
6
بهجاترین نکته در تولد ِ انسان این است که در بیمارستان به دنیا می آید.
به نظر میرسد علم ِ پزشکی هنوز صراحت ِ گفتن ِ حقیقت به همهی ِ بیماران را ندارد.
پای ِ شکسته
تجسم ِ پرواز است
سرخی ِ صورت
تعبیر ِ وصال
و دستان ِ بسته
اجابت ِ آزادی ست
گورستان ِ آرزوها
آخرین سنگاش
رهائی است.
خبر در کنار ِ گوشم است
چنان آهسته آمد که نشنیدم
دیدم!
نه پیکی
نه قاصدکی
نه فرود آرام کبوتری
تا خبر از پایش باز کنم
تنها چند تار ِ سپید
که نجوا کنان
پیشدرآمدی شوم
از نغمهای سیاه را سردادهاند
در میان ِ انبوه ِ سیاهی!
و من ناگزیرم
از سپردن ِ گوش
از سپردن ِ عمر
تا تارهای ِ سیاه در هم شکنند
و از خاکسترشان
تارهای ِ سپید برآیند
و صدا را رساتر کنند
چه پریشآهنگی
که خبر از زوال میدهد
آهنگ ِ زندگی
رو به پایان است
و پایان شب ِ سیه، سپید!
تار ِ سپید
چه پرشور مینوازد
1
کفتری از روی ِ بامی برنمیخیزد
آهوان میلی ندارند
تا زنند جستی
یا که بگریزند
ماهیان در تور ِ صیادان گرفتارند
ولی نائی ندارند
که با تقدیر ِ شوم ِ خویش بستیزند
من اما در دلم صد آرزوی ِ کهنه دارم
در میان ِ ابرها
آن دورها
صدها امانت بهر ِ چشمانم پنهان است
ولی کو بال ِ پروازم
2
کنون من را پلیدی خوب میپاید
با یک چشم ِ بینا و دهانی تنگ آمادهست
تا غرش کند بر نالهی ِ قلبم
و رود جاری ِ سرخ ِ وجودم را بخشکاند
ولی پائی ندارم تا زنم جستی و بگریزم
گرفتارم
گرفتارم
3
جهان را از پس ِ پشت ِ قفس دیدن
و چون ماهی میان ِ تور خندیدن
مرا پیغامرس باشید
شمایانی که آزادید
به باد اینک سپردم من پیامم را
حدیث ِ دل به ابرها بخشیدم
تا بر خاک ِ خاطرها بیفشاند
شاید سبز گردد خاک و خاکستر
ولی من نیک میدانم
آسمان ِ شهرتان هر روز آفتابی ست
نه بادی میوزد آنجا نه بارانی
به محصوران، محبوسان و اسیران ِ این روزها
اوایل ِ اسفند مقالهای برای ِ روزنامه اعتماد ارسال کردم. مقاله دوازدهم اسفند در روزنامه چاپ شد اما خودم خبردار نشدم. لینک ِ روزنامه و مقاله در ادامه می آید هر چند نام ِ من اشتباه درج شده است.
عنوان ِ مقاله «آگوستینوس، مروری بر آرا و افکار ِ او» بود اما در روزنامه با عنوان ِ «آگوستینوس، فیلسوف ِ دوستدار خداوند» چاپ شد.
پایگاه ِ اطلاعات ِ نشریات ِ کشور
مقدمه
آگوستینوس در سیزدهم ِ نوامبر ِ 354 میلادی در تاگاسته واقع در ایالت ِ نومیدیا در افریقای ِ شمالی زاده شد. او ابتدا آیین ِ مانوی را پذیرفت اما پس از این که احساس کرد این مرام او را اقناع نمیکند، مسلک ِ مانوی را ترک و پس از مدتی به مسیحیت گروید. او در سال 387(33سالگی) غسل ِ تعمید داده شد و به تاگاسته بازگشت و صومعهای کوچک دایر کرد. آگوستینوس در سال 6-395 به مقام ِ اسقف ِ هیپو انتخاب شد و تا پایان ِ عمر در این سمت باقی ماند. او تالیفات ِ بسیاری از خود به جا گذاشت، از جمله : شهر ِ خدا، درباره تثلیث و اعترافات. هم چنین رساله و خطابههای ِ زیادی در رد ِ فرقههای ِ دیگر و جریانهای بدعتگذار در مسیحیت نگاشت. آگوستینوس سرانجام در سال 340 میلادی در حالی که شهر ِ هیپو در محاصره واندالها بود درگذشت.
فلسفه در مسیحیت
روی آوردن ِ مومنان ِ مسیحی به فلسفه در واکنش به ایرادات و نقدهای ِ فلاسفه مشرک بوده است.«اندیشیدن» امریست که باید پس از ایمان صورت گیرد. پولس قدیس به همکیشان ِ خود هشدار میدهد:« مواظب باشید کسی شما را با فلسفه و تعلیمات ِ فریبندهی ِ این جهانی جلب نکند» .
و گفته توتولیانوس: « ایمان میآورم چون غیر ِ معقول است» را آگوستینوس اصلاح میکند:« ایمان میآورم تا بفهمم» و اضافه میکند :« مرجعیت ِ کتاب ِ مقدس از تمام ِ کوششهای ِ عقل ِ انسان بالاتر است».
زمانه آگوستینوس
آگوستینوس علاوه بر آن چه گفته شد، رسالتی دیگر برای خود قائل بود و آن حفظ ِ وحدت و یکپارچگی ِ مسیحیان زیر سقف ِ کلیسا بود. لذا وی علاوه بر مشرکان با بدعت گذاران نیز جدالهای ِ زیادی داشت. بختیاری ِ آگوستینوس رسمیت یافتن ِ مسیحیت در امپراتوری ِ روم بود. هر چند وی با خطرات و محدودیتهای ِ پیشینیان مواجه نبود، اما گرفتار ِ بدبینی ِ رومیان نسبت به دین ِ جدید پس از شکست از بربرها(اقوام ِ ژرمن) بود.
فلسفه
آگوستینوس فیلسوف را دوستدار ِ خداوند میداند، زیرا فقط او دارای ِ حکمت ِ حقیقیست. آگوستینوس با تالیف ِ رسالهای در
اواخر ِ عمر با نام «تجدید ِ نظر در نظرات ِ سابق»، علاقه خود را به فلسفه در جوانی را افراطی، و ایمان ِ بدون ِ استدلال را مرجح بر فعالیت ِ عقلی دانست.
شناخت
آگوستینوس شناخت ِ بدون ِ هدف ِ غائی را مردود میشمرد.
او در فاصله سست شدن اعتقادش به آیین مانوی تا گرویدن به مسیحیت مطالعاتی بر آثار ِ ترجمه شده فلسفه متاخر ِ یونانی یعنی نوافلاطونی داشت که او را تحت ِ تاثیر قرار داد و در واقع زمینه را برای ِ گرایش به مسیحیت در وی آماده کرد. لذا بسیاری از نظرات ِ او در باب ِ شناخت، انواع و اعتبار ِ آنها تا حد ِ زیادی به دیدگاههای ِ افلاطونیان و نوافلاطونیان شباهت دارد.
آگوستینوس هر چند مانند ِ افلاطون شناخت ِ حسی را در پایین ترین مرتبه قرار میدهد اما آن را به کل بیاعتبار و علم سایهها نمیداند(مثال غار ِ افلاطون).شناخت، تفکر و مراقبت درباره حقایق ِ ازلی و شناخت ِ آن چه بدون ِ تغییر است را برترین نوع ِ شناخت میداند.و نتیجه این شناخت باید عمل کردن به تعالیم ِ مسیح باشد. او نائل آمدن به شناخت را به وسیله تفکر و تلاش ِ فکری ِ صرف ِ انسان ناممکن و بشر را نیازمند به تابش ِ انوار ِ لطف ِ ویژه الهی میداند. زیرا حقیقت را ثابت اما ذهن ِ انسان را متغیر و ناتوان از دریافت ِ کامل ِ حقیقت میشناسد.
نوع ِ دیگر ِ شناخت بینابینی ست که منجر به پیدایش ِ علوم در میان ِ بشر گردیده و از حواس برای ِ شناخت ِ اشیا استفاده میکند. اما معیارش احکامی ازلی و عقلانی است و به این خاطر در مرتبه شناخت ِ عقلانی ست، اما به دلیل ِ دخیل بودن ِ حواس در آن از نوع ِ پیشین پایین تر است.
وجود
از نظر ِ او انسان نسبت به سه چیز شناخت ِ یقینی دارد. نخست این که وجود دارد، سپس نسبت به حیات ِ خود و در آخر از فهمیدن.
شک داشتن و حتا اشتباه نسبت به وجود ِ دیگری حاکی ِ وجود ِ خویشتن است. زیرا ارتکاب ِ شک و اشتباه حاصل ِ بودن ِ فاعلی است. این جمله «اشتباه میکنم، پس هستم» میتوانست بشارتی بر دکارت باشد. اما به دلیل این که از نگاه ِ نویسنده «درباره ِ تثلیث»، دنیا محل ِ گذر، دارِ فنا و در بهترین حالت نشانهای برای ِ وجود ِ خدا است باید در پی ِ شناخت ِ چیزی ازلی-ابدی بود، بازگشتی است به سوی ِ افلاطون.او مانند ِ دکارت خود را به شناخت ِ جهان ِ پیرامون ، تجربه و آزمایش مشغول نمیسازد.
جهان و زمان
جهان و نفس حادث است و زمان همزاد ِ آنها. بر خلاف ِ ارسطو و بسیاری از فلاسفه یونانی که قائل به ماده اولیه برای ِ جهان بودند، آگوستینوس معتقد است که خدا جهان را از عدم خلق کرده است و عدم همان ماده اولیه بیصورت است. هم چنین نفس حادث است و برخلاف ِ نظر ِ افلاطون ازلی-ابدی نیست. زیرا در صورت ازلی-ابدی بودن زمانی برای ِ ورود ِ شر و گناه نمیتوان متصور شد. در صورتی که گناه(به ویژه نخستین) و شر حاصل ِ ارادهی ِ آزاد ِ آدمی است و ارتباطی با خالق ندارد.
نظریهِ دیگر عقول ِ بذری ست که الهام گرفته از فلسفه فلوطین است. عقول ِ بذری بالقوه، نامرئی و مخلوق ِ خدا هستند که در آینده بنا به شرایط هست میشوند. بنا بر نظریه ِ عقول بذری جهان یک بار به صورت بالقوه و دفعتی و سپس به صورت بالفعل و تدریجی آفریده شده است.وی برای ِ ایدهی ِ سرگردان و بیمکان ِ افلاطون،جائی در عقل ِ الهی پیدا میکند.
او مانند ِ ارسطو زمان را به عنوان ِ مقیاس حرکت آنها نمیپذیرد. هر سه حالت ِ زمان به نوعی در حال وجود دارند. گذشته به صورت ِ خاطره، آینده به صورت ِ انتظار و خود ِ حال به عنوان اکنون ِ قابل ِ درک.
دولت؛ شهر ِ خدا و شهر ِ بابل
با وجود حمایت ِ امپراتور ِ روم از مسیحیت، نویسنده شهر ِ خدا نگاهی بدبینانه به دولت دارد و آن را از محصولات ِ گناه ِ نخستین میپندارد. در تجسم ِ دو شهر، اورشلیم(شهر ِ خدا) و بابل(شهر ِمشرکان)، اورشلیم جایگاه ِ امتی از نژادها، زبانها و نقاط ِ گوناگون ِ جهان که همگی معتقد به خدا و مومن و عامل ِ تعالیم ِ مسیح برای ِ هدفی مشترک با هم همکاری میکنند.
آن چه تاثیر بسیاری در آینده اروپا گذاشت ایده برقراری ِ دولتی خدائی زیر ِ نظر ِ کلیسا بود. در واقع قرار گرفتن ِ قدرت در دستان ِ کلیسا و کمک به تطهیر ِ نوادهی ِ گناه ِ نخستین .
عامل ِ دیگر در نگارش ِ شهر ِ خدا، تضعیف ِ امپراتوری و شکست از بربرها بود که باعث بدبینی نسبت به مسیحیت در میان رومیان شد. اما اسقف ِ افریقائی علت ِ ضعف را در دین و کردار ِ گذشته رومیان میدانست.
اخلاق
سعادت باید هدف ِ اصلی ِ اخلاق باشد و سعادت چیزی نیست جز شناخت خدا و تلاش برای ِ شناخت ِ او. انسان به خودی ِ خود برای سعادتمند شدن نابسنده است و مانند ِ شناخت نیاز به مدد گرفتن از خدا دارد. زیرا ارادهی ِ آزاد ِ انسان تمایل به آفریدن ِ شر دارد. انسان، آزاد اما مکلف است.
آوگوستینوس بشر را صاحب ِ فطرتی میپندارد که به سمت ِ خدا میل میکند، مشروط بر اینکه ارادهی ِ او زنجیر شود تا «مشیت ِ شخصی»اش به سعادت منتهی شود.
اگر چه بر خلاف ِ نوافلاطونیان مشیت را امری شخصی میانگاشت اما معتقد به گناهی عمومی در میان ِ بشر بود. همچنین او ذات ِ بشر را پس از ارتکاب ِ گناه ِ نخستین خبیث میدانست که جز با غسل ِ تعمید و عنایت ِ خدا پاک نمیشود. او حتا کودکانی را که بدون ِ غسل تعمید میمردند گرفتار ِ عذاب و نفرین میدانست.
آگوستینوس یکی از آبای ِ کلیسا محسوب میشود و دارای ِ نقش ِ مهمی در حوزه کلام ِ مسیحی تا به امروز است.
او با آثار ِ بسیاری که از خود بر جای گذاشت تا قرنها در مرکز ِ بحث و تفسیرهای ِ مسیحیان در قرون وسطا بود.
فهم ِ درست و دقیق از فلسفه غرب بدون ِ اطلاع از سیر ِ اندیشه در تمامی ِ ادوار ِ آن دشوار است. هر چند قرون ِ وسطا دورهی ِ حضیض ِ اندیشه نسبت به پیش و پس از آن است اما در این دوره هم اندیشیدن به کلی تعطیل نشد بل که در مسیری بیحاصل و گرفتار در پیچ و خمهای ِ بحثهای ِ کلامی قرار گرفت. آگوستینوس در این دوره همواره تاثیر گذار بوده و از این رو اطلاعی اجمالی از اندیشهی ِ او، مفید است.
منابع:
تاریخ ِ فلسفه ج2- فردریک کاپلستون - ابراهیم دادجو – علمی فرهنگی
فلسفه در قرون ِ وسطا – کریم مجتهدی – امیرکبیر
تاریخ ِ تمدن ج4 عصر ِ ایمان-ویل دورانت-ابوطالب صارمی،ابوالقاسم پاینده،ابوالقاسم طاهری- علمی فرهنگی
تاریخ ِ فلسفه ِ غرب – برتراند راسل – نجف دریابندری- نشر پرواز
ممکن است فکر کنیم لجبازی فقط در بازیهای ِ کودکانه یا روابط ِ خانوادگی کسانی که دچار ِ فقر ِ فرهنگی هستند تاثیرگذار است. اما این عامل گاه میتواند در عرصههای ِ ملی نیز موثر باشد و حتا سرنوشت ِ ملتی را رقم بزند.
انقلاب و دموکراسی دو مقولهای هستند که بسیاری از فلاسفه روی ِ خوشی به آنها نشان ندادهاند. هر چند در عمل دموکراسی که امروز در جهان پیاده میشود مطلوبترین و کارآمدترین شیوه حکومت شناخته شده است.*
اما انقلاب حکایت ِ دیگری دارد.** انقلاب نشاندهندهی ِ وضعیت ِ نامطلوب ِ سیاسی،اقتصادی و اجتماعی است. در واقع بروز و پدیدار شدن ِ اعتراضها نسبت به وضعیت ِ موجود است. بنابراین نقطهی ِ عظیمت ِ انقلاب ِ نقطهای منفی و بسیار نامطلوب است. آن چه انقلاب را خواستنی میکند وضعیت ِ بغرنج و غیر ِقابل ِ تحمل است و امید برای ِ ساختن ِ فردائی بهتر زمینه را برای عملی شدن ِ آن فراهم میسازد.
در میان ِ اهدف ِ بسیاری از انقلاب برخی پارامترهای ِ کلان ِ دموکراسی نیز به چشم میخورد. آزادی(به ویژه آزادی ِ سیاسی)، مبارزه با فساد(که در دموکراسی بهتر امکانپذیر است) و ... آمالی که تجربه نشان داده در کوتاه مدت و میان مدت از بطن ِ انقلاب زاییده نمیشوند.
اگر عرصه سیاست را عرصهای بدانیم که نیاز به نیروهای ِ تربیتیافته و بادانش و تجربه دارد. انقلاب امکان ِ بروز هیچ کدام از این ویژگیها را نمیدهد. در انقلابها دست ِ بالا با کسانی ست که مطابق ِ میل ِ تودهی ِ مردم(عوام) ِ خشمگین سخن میگویند. تودهی ِ مردمی که تا پیش از انقلاب دستی در عرصه سیاست نداشتند و به خاطر ِ عواقب ِ سنگین چندان به سمت ِ سیاست و حتا دنبال کردن ِ اخبار ِ روزمره هم تمایلی نداشتهاند.( جوک ِ تونسی در این روزها: تا پیش از این ده میلیون مفسر ِ ورزشی داشتیم، امروز ده میلیون مفسر ِ سیاسی داریم)
آیا اتفاقاتی که در مصر اتفاق میافتد را میتوان انقلاب نامید؟ جمعیتی که در نزدیکی ِ یک میلیون در نوسان است آن هم در پایتختی 18 میلیونی. اگر بخواهیم انقلاب را به وقایعی مانند ِ انقلاب ِ 57 ایران اطلاق کنیم.
به نظر ِ من کاندیدا نشدن ِ حسنی مبارک در انتخابات ِ سپتامبر(شهریور) و در واقع پایان ِ دوران ِ حکومت ِ او میتواند فایدهی ِ مناسبی برای ِ حوادث ِ چند وقت ِ اخیر ِ مصر باشد. این هم از آثار ِ حضور ِ عوام است که چند دهه زیر ِ حکومت ِ حسنی مبارک به سر بردهاند اما اکنون حاضر به تحمل ِ یک دورهی ِ انتقالی چند ماهه نیستند.
فاصله چند ماهه نیز می تواند فرصت ِ مناسبی برای ِ تمرین ِ دموکراسی به معنای ِ داشتن ِ مطبوعات ِ آزاد، احزاب ِ مخالف و فعال و فعالیتهای سیاسی مدنی باشد.
همچنین پس از فروکش کردن ِ التهابها می توان سخنان و وعدههای ِ راست و ناراست را تشخیص داد.
البته واضح است که باید تضمینها و سازوکار مناسب برای تحقق ِ انتخاب ِ آزاد و شرکت نکردن ِ حسنی مبارک و شرکا را تعریف و اجرا کرد.
سخن ِ البرادعی که میگوید بین ِ ما و حکومت ِ مبارک اعتماد وجود ندارد سخن ِ یک سیاستمدار نیست. اگر قرار بود «اعتماد» عامل ِ تعیین کننده در عرصه سیاست میبود این عرصه باید از مدتهای پیش تعطیل میشد.
«بیاعتمادی» حتا عامل ِ بسیار مهمی در دموکراسیهاست. دموکراسی بر خلاف ِ ظاهرش خود دلیل ِ بی اعتمادی نسبت به نهاد ِ دولت و اشخاص و احزابی ست که دولت را در دست میگیرند. هنر آنجاست که از این بیاعتمادیها به نتایج ِ مطلوب رسید.
آنچه امروز بخشی از مصر را به قیام واداشته بیش از مبارک، میراث ِ مبارک است. مصر میتواند ابتدا از میراث ِ مبارک رها شود و سپس با اطمینان ِ خاطر ِزیاد مبارک را کنار بگذارد.
مصر میتواند به جای ِ یک جابهجائی ِ سمبلیک با سرنوشتی ناروشن، شرایط ِ سیاسی-اجتماعی و واقعیات ِ موجود را تغییر دهد و تغییر سمبلیک را به کمی بعدتر واگذارد.
*در سالهای ِ اخیر بسیار گفتهاند که دموکراسی در یونان ِ باستان با آنچه ما امروز دموکراسی مینامیم تفاوت دارد. دمو در زبان یونانی به معنای روستائیان و طبقه فرودستی بود که پس از پیروزی در جنگ با ایران زمام ِ اداره ِ امور را در شهرها(پولیس) به دست گرفتند. دموکراسی در جهان ِ امروز ترکیبی از دموکراسی و آریستوکراسی ست و بسیار نزدیک به آن چه که ارسطو در کتاب ِ سیاست به عنوان ِ حکومت ِ مطلوب عنوان میکند.
روباهی در بازار علوفه فروشی داشت. همیشه علوفههایش خشک و مانده و گاه مسموم بود.
روزی میمون از کنار ِ حجرهی ِ روباه میگذشت. نزد ِ وی رفت و پرسید:« تو که علوفههایت خشک و مانده و گاه مسموم است، چگونه سالها این حجره را نگاه داشته ای؟»
روباه پوزخندی زد و گفت:« تا که خر هست، خریدار هم هست »
گوهری که پس از گذشت ِ قرنهاقرن همچنان در یونان ِ باستان می درخشد مطالب ِ گفته شده و مکتوب ِ بازمانده نیست، بل که خرد ِ نقاد و اندیشههای ِ پویا، تیزبین و پرسشگری ست که بسیاری از مفاهیم را به چالش کشید.
از ادعای ِ وجود ِ ماده ِ اولیه کسانی مانند ِ تالس(آب)، آناکسیماندر(نامتعین یا بی نهایت)، آناسیمنس(هوا)، هراکلیتوس(آتش) و عناصر ِ چهارگانه امپدوکلس(خاک،آب،هوا و آتش) گرفته تا نظریهی ِ اتمی ِ لوکیپوس و دموکریتوس و ... همه گرچه میراثی علمی برای بشر محسوب نمیشوند(به جز نظریه اتمی) اما همچنان به لحاظ ِ اندیشیدن و تلاش برای ِ شناخت ِ جهان و پیرامون ستایش برانگیزند.
در دوران ِ درخشان ِ فلسفه ِ یونان بی شک ارسطو جایگاهی یگانه دارد.
ذهنی پرسشگر، نگاهی به غایت موشکافانه و همچنین بیطرفی در بررسی ِ آرا و نظریات ِ گذشتگان ضمن ِ حفظ ِ عقاید ِ خود از ویژگی هائی ست گه در آثار ارسطو نمودار است. بیطرفی که در آثار ِ استاد ِ او،افلاطون، نسبت به دیگران دیده نمی شود.
هر چند بسیاری از نظرات ِ ارسطو در فیزیک اشتباه بود اما گام های ِ او در شناخت ، تعلیل و طبقهبندی در زمینه های مختلف از طبیعت تا هنر و نمایش گامهائی محکم و استوار بوده است.
بخت ِ بد ارسطو این بود که شاگردی چون خود نداشت تا بر نظریاتش بشورد، یا آنها را تنقیح کند. کاری که او با نظریات افلاطون کرد. و این که رگههائی از فلسفه ِ کلامی که درآثار ِ او بود توسط کلیسای ِقرون ِ وسطا گرفته شد و دیگر نظراتش بیآنکه در بوتهی ِ آزمایش قرار بگیرد دربست پذیرفته شد.
اما امروز هنگام خواندن ِ ارسطو گوئی با انسانی امروزی در حال گفتوگوایم، نه کسی که از اعماق ِ 2400 سال پیش با ما سخن می گوید.
ذهن ِ انسان ِ امروزی تکامل یافته ی ِ ذهن ِ ارسطوئی ست. تکاملی که نه در نبوغ، بل که به دلیل ِ انباشت ِ علم و پیشرفت ابزار صورت گرفته است.
بسیاری برای ِ وانمود کردن به داشتن ِ تحمل و مدارا می گویند: عقاید محترم اند و یا باید به «عقاید» ِ «دیگران» احترام گذاشت.
این ترکیب هم مثل بسیاری از ترکیب ها و واژهائی ست که ایرانیان بدون فهمیدن و تامل کردن استفاده می کنند و از گفته ی ِ خود نیز دلشادند!
فرض کنید فردی در هند «گاوپرست» است. آیا می توان به «گاو پرستی» احترام گذاشت؟ «گاوپرستی» یک «عقیده» است، حرمت گذاشتن به یک عقیده به معنای ِ در پی داشتن ِ یک سلسله از باید ها و نباید های ِ آن عقیده است.
یا خرافات ِ رایج در جامعه ایران؛ به هر گونه و هر شکل. هر کدام برای خودشان یک «عقیده» اند. آیا می توان به آن ها احترام گذاشت؟ و به بایدها و نباید های آن ها تن داد؟
البته احترام نگذاشتن به معنای توهین کردن نیست.
آن چه باید در نظر داشت احترام گذاشتن به «انسان» است، بدون توجه به عقیده و مرام. چرا که عقاید به خودی ِ خود دارای ِ حیات نیستند و در فکر ِ آدمی حیات می یابند.
باید با عقاید ستیز کرد و بر آن ها شورید، اما با صاحبان ِ عقاید نباید چنین کرد.
خارج از بحث:
متاسفانه زبان ِ فارسی هم چنان دچار ِ «کژتابی های ِ فلسفی» ست. البته این به جز به اصطلاح ِ زبان شناسی «به تعویق افتادن معنا» ست که ویژگی ِ کلی ِ زبان به طور عام است.
کژتابی نوعی نارسائی محسوب می شود. به عنوان نمونه در یونان باستان (در دوران ِ ابتدائی آغاز ِ فلسفه) عبارت : «برگ سبز است» بسیار مورد مناقشه بود. پرسش مطرح شده این بود: چگونه ممکن است چیزی هم برگ باشد و هم سبز.اما امروز برگ را حامل و سبز را محمول می دانیم و در دستور ِ زبان برگ موصوف و سبز صفت است. هنوز اما در زبان فارسی دچار ِ این گونه کژتابی ها به خصوص در مورد ِ متون ِ فلسفی، چه ترجمه چه تالیف هستیم. حتا در مورد ِ واژه ها نیز دچار ِ سرگیجه می شویم.متن بالا نیز مستثنا نیست.
در زبان ِ فارسی واژه ها «معنا» دارند اما «هویت» ندارند.
زمان
قطره
قطره
می چکد
از ساعت ِ دیواری
و هر قطره
سرخ تر از لحظه های ِ پیش
عقربه ها
لحظه ها را
لحظه
به
لحظه
گردن می زنند
گل های ِ قالی زرد شدند:
از خجالت یا ترس؟
از درون ِ ساعت
جغدی می خواند
اشک ِ ما
قطره
قطره
می چکد
بر روی ِ لحظه ها
امید ِ ما
روئیدن ِ سرو را
به انتظار نشسته است.
افلاطون : اگر در جامعه ها فیلسوفان پادشاه نشوند، یا کسانی که امروز شاه و زمامدار نامیده می شوند به راستی دل به فلسفه نسپارند، و اگر فلسفه و قدرت ِ سیاسی با یکدیگر توام نشوند،... بدبختی جامعه ها، و به طور ِ کلی بدبختی ِ نوع ِ بشر، به پایان نخواهد رسید ،...
- کدام یک از « فیلسوفان» باید « شاه» شود؟
این گفت و گوئی ست با «میشل فوکو» توسط «پیر بلانشه» و «کلر بری یر»در باره ی ِ ایران که بیش از سی سال پیش انجام شده. پرسش و پاسخ ها طولانی ست و نقل ِ کل ِ آن ممکن نیست. برخی پاسخ های ِ میشل فوکو نقل شده که پرسش را نیز در خود دارد.
...
میشل فوکو : یکی از چیز های سرشت نمای ِ این رویداد ِ انقلابی، این واقعیت است که این رویداد انقلابی اراده ی ِ مطلقن جمعی را نمایان می کند-و کم تر مردمی در تاریخ چنین فرصت و اقبالی داشتند. اراده ی ِ جمعی اسطوره ای سیاسی است که حقوق دانان یا فیلسوفان تلاش می کنند به کمک ِ آن نهاد ها و غیره را تحلیل یا توجیه کنند، اراده ی ِ جمعی یک ابزار ِ نظری است: « اراده ی ِ جمعی» را هرگز کسی ندیده است، و خود ِ من فکر می کردم که اراده ی ِ جمعی مثل خدا یا روح است و هر گز کسی نمی تواند با آن روبرو شود. نمی دانم با من موافق اید یا نه، اما ما در تهران و سرتاسر ِ ایران با اراده ی ِ جمعی ِ یک ملت برخورد کرده ایم. و خب باید به آن احترام بگذاریم، چون چنین چیزی همیشه روی نمی دهد. وانگهی، یک مقصود و هدف و تنها یک هدف به این اراده ی ِ جمعی داده شده است یعنی رفتن ِ شاه. این اراده ی ِ جمعی که در نظریه های ِ ما همواره اراده ی ِ کلی است، در ایران هدفی کاملن روشن و معین را برای خود تعیین کرده و بدین گونه در تاریخ ظهور کرده است. البته می توان پدیده هائی از همین نوع را در مبارزه های ِ استقلال طلبانه و جنگ های ِ ضد ِ استعماری یافت. در ایران عِرق ِ ملی بی نهایت قوی بوده است: سرباز زدن از اطاعت از بیگانگان، بیزاری از چپاول ِ منابع ِ ملی، عدم ِ پذیرش ِ سیاست وابستگی به خارج و دخالت ِ همه جا آشکار ِ امریکائی ها، همه و همه عوامل ِ تعیین کننده ای بودند تا شاه یک دست نشانده ی ِ غرب به شمار آید. اما به عقیده ی ِ من عرق ِ ملی فقط یکی از اجزا رد و طردی به مراتب رادیکال تر بوده است: نه تنها رد و طرد ِ بیگانگان از سوی ِ ملت بل که رد و طرد هر آن چه در طول ِ سال ها و سده ها سرنوشت ِ سیاسی یک ملت را رقم زده بود.
....
با این همه، انقلاب ِ فرهنگی ِ ]چین[ مبارزه ای بود میان برخی عناصر ِ حزب با برخی عناصر ِ دیگر، یا میان مردم و جزب، و غیره. اما آن چه در ایران مرا شگفت زده کرده است این است که مبارزه ای میان عناصر متفاوت وجود ندارد. آن چه به همه ی ِ این ها زیبائی و در عین حال اهمیت می بخشد این است که فقط یک رویاروئی وجود دارد : رویاروئی میان تمام ِ مردم و قدرتی که با سلاح ها و پلیس اش مردم را تهدید می کند. لازم نیست خیلی دور برویم، این نکته را می توان بی درنگ در یافت؛ در یک سو کل ِ اراده ی ِ مردم و در سوی ِ دیگر مسلسل ها. مردم تظاهرات می کنند و تانک ها از راه می رسند. تظاهرات تکرار می شود و مسلسل ها بار ِ دیگر آتش می کنند و همه ی ِ این ها تقریبن به گونه ای یکسان تکرار می شود، البته هر بار بدون ِ هیچ تغییری در شکل یا ماهیت آن ، تشدید می شود. این تکرار ِ تظاهرات است. خوانندگان ِ روزنامه های غربی بی شک می بایست کم و بیش زود خسته شده و گفته باشند: بیا باز هم یک تظاهرات ِ دیگر در ایران. اما من فکر می کنم که نفس ِ تکرار ِ تظاهرات معنائی شدیدن سیاسی دارد. باید این واژه ی ِ تظاهرات را در معنای ِ دقیق ِ کلمه در نظر گرفت: یک ملت به طور خستگی ناپذیر اراده ی ِ خود را ظاهر می کنند. فقط به دلیل ِ تظاهرات نبود که شاه سرانجام رفت. اما نمی توان انکار کرد که شاه با عدم ِ پذیرشی که به طور ِ بی پایان ظاهر می شد مواجه بود. در این تظاهرات، رابطه ی ِ میان کنش های ِ جمعی، آیین های ِ مذهبی و بیان حقوق ِ عمومی وجود داشت. تقریبن به مانند تراژدی های ِ یونانی که در آن آیین های ِ جمعی و تحقق بخشیدن ِ دوباره به اصول ِ حقوقی با یکدیگر همراه بودند. در خیابان های ِ تهران، کنش ِ سیاسی و قضائی جریان داشت که در آیین های ِ مذهبی به طور جمعی اجرا می شد- کنش ِ سلب ِ حق از پادشاه.
...
آن چه به جنبش ِ ایران قدرت بخشید، یک ویژگی ِ دوگانه است. از یک سو، اراده ی ِ جمعی که از لحاظ سیاسی کاملن مستحکم شده است و از سوی ِ دیگر، اراده به تغییر ریشه ای ِ زندگی. اما این تائید ِ دوگانه صرفن می تواند بر سنت ها و نهادهائی متکی باشد که حامل یک بار ِ میهن پرستی افراطی، ملی گرائی و طردند و حقیقتن نیروئی بسیار عظیم برای به دنبال کشیدن افراد دارند. برای رویاروئی با قدرتی مسلح و چنین مهیب، نباید احساس ِ تنهائی کرد یا از هیچ آغاز کرد. جدا از مسائل مربوط به جانشینی بی درنگ شاه، مسئله ی ِ دیگری نیز دست کم به همان اندازه توجه مرا جلب کرده است: آیا این جنبش ِ یک پارچه و واحد که به مدت ِ یک سال مردم را در برابر ِ مسلسل ها برانگیخه است، قدرت ِ آن را خواهد داشت که از مرزهای ِ خاص ِ خود فراتر رود و پا را فراتر از آن چیزهائی بگذارد که مدتی بر آن ها متکی بوده است؟ آیا این محدوده ها و این تکیه گاه ها به محض ِ انجام ِ خیزش، محو خواهد شد یا بر عکس، ریشه خواهند دواند و تقویت خواهند شد؟ بسیاری در این جا و برخی در ایران، انتظار و امید ِ دیدن ِ لحظه ای را دارند که سرانجام لائیسم حقوق ِ خود را بازیابد، و لحظه ای که انقلاب ِ خوب و حقیقی و جاودانه ظاهر شود. من از خودم می پرسم که این راه ِ منحصر به فرد، راهی که طی ِ آن مردم علیه ِ سرسختی سرنوشت شان و علیه همه ی ِ آن چه برای ِ قرن ها بوده اند،«چیزی کاملن متفاوت» را جست و جو می کنند، آنان را تا کجا خواهد برد.
برگرفته از کتاب ِ : «ایران: روح ِ یک جهان بی روح»/ برگردان: نیکو سرخوش- افشین جهاندیده/ نشر ِ نی