دردا که این شب ما را سحر نبود
حق نهال تُرد زندگی تبر نبود

در جمع مردگان بنشستم و هیچ کس
دلخوش به مقصد پوچ سفر نبود

در خلوتِ خانه‌‌ چه غریبانه زیستند
از حال و روز شهر، کسی را خبر نبود

آیین شمع سوختن است و فنا شدن
پروانه را چرا ز شعله‌ش حذر نبود؟

بانگ خروس شهر دل کوه را شکافت
هر چند بر جماعت خسته اثر نبود

آن باغ مست از اشک چشم و خون دل
در سال بی‌بهار منش را ثمر نبود

خورشید ز ترس دار نیامد ز کُه برون
خون تمام شهر اگر چه هدر نبود

از دیو و دد مترس که در شهر شب‌زده
خون‌خوارتر از بشر، برای بشر نبود

در دوزخ اگر آتش و مار است، بر مَنَش
بیش از ملال روضه رضوان خطر نبود

در شهر زنجیر شده از جور جانیان
مردن برای کل زندگان ضرر نبود